جدول جو
جدول جو

معنی زبان گرفته - جستجوی لغت در جدول جو

زبان گرفته
کسی که هنگام حرف زدن زبانش می گیرد، الکن، کنایه از خاموش، ساکت
تصویری از زبان گرفته
تصویر زبان گرفته
فرهنگ فارسی عمید
زبان گرفته(تَ / تِ)
الکن و گنگ و آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). شکسته زبان. الثغ. الکن. ابکم:
مرغان زبان گرفته یک سر باز
بگشاده زبان سوری و عبری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان گرفتگی
تصویر زبان گرفتگی
زبان گرفته بودن، لکنت زبان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
لکنت افتادن بر زبان. (آنندراج). لکنت زبان. (ناظم الاطباء). گرفتن زبان. بعضی حروف را از مخارج آن اداء نتوانستن مانند دال بجای ذال و لام بجای راء و غیره:
چو دم شکوه زبانم ز خجالت گیرد
شرم زور آورد و راه شکایت گیرد.
ملک قمی (از آنندراج).
، زبان گرفتن در اصل آن است که مردی را از فوج دشمن بدست آرند و استفسار احوال فوج وی از آن نمایند. (ارمغان آصفی) (آنندراج). شخصی از لشکرغنیم گرفتن برای تحقیق احوال. (فرهنگ رشیدی). خبردار شدن از احوال مخالف. (ناظم الاطباء) :
از ترک تاز عشق شکایت چسان کنم
کین لشکر ازسپاه من اول زبان گرفت.
صائب.
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صدقی زبان شوخی تقریر میگرفت.
میرزاجلال اسیر (از آنندراج).
، در تداول عامه، کودک را با گفتاری مهربان یا نقل افسانه از گریه و خواهش بازداشتن و با گفتارهای خوب آرام کردن، در تداول عامه، ناله و زاری کردن در مصیبت به آواز بلند و بیان محامد و محاسن مرده را نمودن. (ناظم الاطباء). برای مرده نوحه گفتن. رثاء او کردن. با زاری کلماتی گفتن درباره او نوحه سرایی کردن. ترثیه. رثاء. ندب. ندبه. نوحه
لغت نامه دهخدا
(مُ ئو لَ)
مرکّب از: ب + زبان + گرفتن، برداشتن بزبان. بزبان آوردن:
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان بزبان چون خبر گرفت مرا.
صائب (از بهار عجم)،
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ رِ تَ / تِ)
زبان گرفته بودن. گیر داشتن زبان. لثغت. لکنت. کندی زبان
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دروغگو و فریبنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
خوار شمردن. بخواری با کسی رفتار کردن. اهمیت ندادن. احترام نکردن: آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). یاقوت ملک چون این سخن بشنید گفت او مرا زبون گرفته است. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
- زبون نگرفتن، خرد نشمردن. خرد نگرفتن. تحقیر نکردن چیزی را. بی توجهی نکردن. رعایت کردن: یا واگذارم چیزی را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام از عهد و میثاق الهی به آن طریق که بازگردم از راهی که به آن راه میرود و کسی که زبون نمی گیرد امانت را... ایمان نیاورده ام به قرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
، مقهور ساختن. تحت تسلط و غلبۀ خود درآوردن. رگ خواب دیگری را بدست گرفتن. سوار کسی شدن: اماشرط سالاری بتمامی بجای آوری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). یک چند میدان خالی یافتند و دست به رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان گرفتگی
تصویر زبان گرفتگی
لکنت زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبین گرفته
تصویر جبین گرفته
ترشروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گرفته
تصویر باد گرفته
متکبر و مغرور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گرفته
تصویر باد گرفته
((گِ رِ تِ))
متکبر، مغرور
فرهنگ فارسی معین